همهی نگرانیهای روزمره را با کوله باری سنگین به طبیعت میبرم! اینبار میخواهم رها، در جادهی نهانِ مابینِ درختان، به یاد آسودگی خیالی که مدتهاست رنگش را در جهانمان ندیدهام، قدم بزنم.! در گوش آفتابگردانها محبت را زمزمه کنم تا شاید راضی شوند کمی از آبیِ قاب شده در نگاهشان را به من قرض بدهند. حال که در عمق بی مانند طبیعت رها شدهام باید کمی از رایحهی تابستان را با گرمای دلربایش بین موهایم محفوظ کنم تا دیگر در زمستان دلم برای این قاب دلچسب تنگ نشود. کاش میشد روحم را به شاخههای درختان بیدمجنون گره بزنم و با نسیم آهستهی غروب، کمی معشوقم را نوازش کنم. کاش میتوانستم ساعت را به وقت آرامش کوک کنم؛ آرامشی به جنس احوالاتی پاک در منظره ای با چشمانداز ابدیت. کاش میتوانستم کمی سکون و راحتی را از طبیعت بچینم و با خود به سرزمین محصور شده با سختیِ خودمان ببرم. اما من میدانم بی شک روزی قدرت این زیبایی آنقدر زیاد میشود که میتواند همهی تفاوت هایی به ماهیت نگرانی را خنثی کند.
همین و دگر هیچ…
آیلین عبدی
بامداد یازدهم مرداد نود و نه…
آخرین نظرات: