میخواهم کمی از احوالاتی که در اولین هفتهی دی ماه چهارصد بر من گذشت برایتان بنویسم.
اکنون در نهمین روز از دهمین ماه سال هزار و چهارصد، عینا به معنای شعر *سرگشته چو پرگار همه عمر دویدیم، آخر به همان نقطه که بودیم، رسیدم* دست یافتم.
حوالی صبح زودِ بیست و هفتمین روز از آذر، خبر از کسالت شدید مادربزرگ پدریام(مادرِ پدرم) رسید! پزشکان و اطرافیان میگفتند که به علت داشتن سابقهی بیماری فشارخون بالا، اکنون با افزایش فشارخون، سکته مغزی برایش رخ داده و در حال تجربهی علائم شدیدی است؛ علائمی مثل عدم توانایی در تکلم و … .
منطقی بود که من به عنوان فردی که منطق را میدانم، منطقی برخورد کنم و دقیقا همینطور بود.
برایم عادی بود چون فردی که بیش از هفت دهه زندگانی را در شرایطی خیلی معمولی، چشیده و دیده، طبیعی است که اکنون چنین حوادث بدنی برایش رخ دهد.
پدرم چندین روز در رفت و آمد به بیمارستان بود و چند باری هم مامانم با او همراه شد؛ هر دو سعی داشتند کمکی که منجربه بهبودی مادربزرگ میشود را داشته باشند؛ در واقع همهی فرزندان و حتی نوههایش در حد توانشان در بهبودش یاری میرساندند.
در همین هنگام من به یاد جشنوارهی ادبی آفتابگردان افتادم که هرساله با موضوع *زندگی سالمندان* برگزار میشود اما من هیچوقت ایدهای برای نوشتن داستانی که بتواند کاندید شرکت در این جشنواره بشود نداشتم؛ لحظهای از ذهنم گذر کرد که شاید بتوانم حالا پس از گذشت این اتفاقات، قلمم را با چنین موضوعی مشغول کنم. (البته هنوز هم شروع نکردهام؛ شاید امسال بتوانم در این جشنواره شرکت کنم اما هنوز مشخص نیست).
به هر حال ایام بستری بودن و تحت درمان بودن مادربزرگ با معالجهی عالی و بینظیر پزشکش در تاریخ چهارم دی ماه در بیمارستان تمام شد و با حال عمومی نسبتا خوب که فاصلهی زیادی با سابق داشت از بیمارستان مرخص شد.
اما به پیشنهاد مامان و بابا او پس از ترخیص به منزل ما آمد و تا امروز مهمان ما بود.
روز را به همراه ما به شب میرساند و همگی به نوبهی خودمان به او رسیدگی میکردیم.
کمک در انجام امورات شخصیاش به عهدهی پدرم بود و تغذیه و کنترل داروهایش بر عهدهی مامان، من هم بیشتر از لحاظ روحی و عاطفی اورا همراهی میکردم و گاهی با تلویزیون سرگرمی برایش ایجاد میکردم و فشارخونش را با دستگاه کنترل میکردم؛ حتی آترین خواهر کوچولویم هم حضورش گویی باعث دلگرمی او بود.
ما چهار نفری، بهبودی هرچه بیشترش را در منزلمان شاهد بودیم.
اما او قدرت تکلم را همواره نداشت!
و این به عقیدهی من تلخ بود! خیلی تلخ! اینکه مادری که دارای فرزند و نوههای زیادی است ولی اکنون نمیتواند با استفاده از کلمات به آنها ابراز محبت کند…
این امکان وجود نداشت که مادربزرگ بیشتر از یک هفته در منزل ما بماند؛ چون به گفتهی پزشکش باید مرحلهی جدیدی از درمان را در منزل خودشان شروع میکرد.
از همین جا برای او و قلب مهربانش آرزوی شادی همیشگی و سلامتی و طول عمری با عزت را دارم…
باری، حضور او در خانهمان و زندگیاش به مدت یک هفته در کنارمان، برای من تجربهی جدیدی بود که هنوز هم بخشی از فکرم را مشغول کرده است.
انگار همان منطقی که در ابتدا از آن سخن گفتم دارد با افکارم بازی میکند!
اینکه سراسر عمرِ انسان با سختی توام باشد و انتهایش ختم شود به ایجاد آرامشی مصنوعی!
اینکه وجود آدمی در تمام لحظات زندگی از نوجوانی گرفته تا سالمندی با دغدغههای ویژهی هر سن عجین باشد و در انتها گره بخورد به عدم داشتن یک زندگی ایدهآل! و جالب اینجاست که در همان شرایط هم مجدد دغدغهای نو برای ذهن زاییده میشود!!!
بسیار قابل تأمل است، دویدنِ انسان در هر برههای حساس از زندگی که قرار است روزی حاصلش بشود راحتی و آسایش و میدانی تلخی این موضوع در چیست؟! اینکه آن آرامشِ خالصی که در ذهن ما است هرگز از آنِ وجود هیچ انسانی نمیشود! چون آدمی به هرچه که دست یابد، فرصتی را از دست داده!
در نوجوانی که استقلال را به دست آورد، دقایق پاک و صداقت کودکی را از دست داده است.
در جوانی که جایگاه اجتماعی مطلوبی را به دست آورد، لحظات شیرین و احوالات به ظاهر مقتدرانهی نوجوانی را از دست داده.
در میانسالی که ثروت خوبی را به دست آورد، دیگر شوق و هیجان جوانی را ندارد.
در سالمندی که تقریبا همهچیز را به دست آورد، دیگر نه سلامتی کامل را دارد نه اشتیاق و زمان بهرهمندی صحیح از داشتههایش را…
آری من در این ایام با چشمان خودم به این مصداقها پی بردم.
با حضور مادربزرگم برای آن مدت محدود در خانه، متوجه شدم که قرار است همگی در آخر به نقطهای برسیم که در آغاز آنجا بودهایم!
آری به قول شاعر و فیلسوف بزرگ فخر رازی:«سرگشته چو پرگار همه عمر دویدیم، آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم.»
به آرامشی که معنای حقیقی آرامش را دارا باشد.
آرزو میکنم زندگانی همهی ما حداقل نزدیک به ایدهآلی باشد که در ذهن داریم…
همین و دگر هیچ…
آیلین عبدی
بامداد نهم دی ماه هزار و چهارصد
یک پاسخ
عزیزم خیلی عالی بود تو واقعا قلمت مثل دریچه ای از قلب مهربانت بر ما نمایان میشود