فصلی به جنس دلتنگی…

آنگاه که زمین وجودش را به عشق گره می‌زند، آنگاه که دلتنگی ها به اوج می‌رسند؛ می‌شود پاییز.
پاییز که می‌آید دیگر فرقی ندارد احوالات دل چگونه باشد، او فقط می‌آیند و نسیم دلتنگی را می‌وزد بر روح آدمی‌‌.
عصر های خنک شده با ترنم اشک های آسمان دل را نگران می‌کند برای خیال راحتی گرم و سرشار از بی‌خیالی.
پاییز با حضورش در قلبم نجوا می‌کند که تنهایی و تنها ماندن، انتهای همه‌ی مسیر های این جهان پرهیاهو و گاهی حتی بی‌مفهوم است؛ مسیر هایی که روشن هستند و ما هرگز به انتهای تاریکشان فکر نمی‌کنیم.
پاییز رخت گیتی را کاملا تغییر می‌دهد و ترادف را به اصل تضاد می‌رساند تا به ما یادآوری کند هرگز به ظاهر هیچ‌چیز هیچ‌گاه دل نبندیم.
پاییز با آفتابِ ملایمِ آغازش آهسته دلم را نشانه می‌گیرد‌.
پاییز دلتنگی را از ابتدا تا انتهایش در تمام هستی‌ام می‌گستراند، نمی‌دانم این فصل عجیبِ غنی شده با تفاوت چه قراری با زمین دارد؛
اما می‌دانم مخاطبش تنها، دل های عاشقِ تپنده‌ی این گیتی است.
همین و دگر هیچ
آیلین عبدی

بامداد ششم مهر هزار و سیصد و نود و نه…

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط