دلم میخواهد در سکوتی محسوس و تاریکی ای مبهم که سرمایی استخوان شکن در هوا حاکم است به استقبال زمستان بروم و در کنجی بسیار دور افتاده با او خلوت کنم ، من و زمستان …
زمستان بلد است که عاشقانه های شتاب زدهای که در پاییزی شعلهشان را در قلبم روشن کردم، با مخملی سفید که یخ میزند و تکههای براق از لابهلایش چشم را میگیرد خاموش کند و بمیراند!.
زمستان با آمدنش به من یاد آور میشود که همه میآیند و هرچقدر هم که مارا عاشق کنند و آتش ذوق و محبت را در وجودمان روشن کنند، در آخر میروند و چیزی جز سرمایی با تن پوشی از برف در قلبمان به جای نمیگذارند.
همین و دگر هیچ...
آیلین عبدی
با بخشهایی از کتاب جریان عاشقانهها…
یکم دی ماه نود و نه…
آخرین نظرات: